شب ، بلندیهای کوه را در برمیگرفت و مرد هیچ چیز نمیدید . همانطور که از کوه بالا میرفت ، چند قدم مانده بود به قله ، پایش لیز خورد و در حالی که سقوط میکرد از کوه پرت شد و فقط لکه های سیاه در مقابل چشمانش میدید،فکر میکرد مرگ چقدر به او نزذیک شده است . ناگهان طناب گیر کرد و بدنش میان زمین و آسمان معلق ماند . در لحظه ای چاره ای نداشت جز این که فریاد بزند : « خدایا کمکم کن » . ناگهان صدایی پرطنین در آسمان پیچید :
- از من چه میخواهی ؟!
- ای خداوند بزرگ نجاتم بده
- واقعاً باور داری که میتوانم تو را نجات دهم ؟
بقیه داستان در ادامه مطلب
تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دور افتاده برده
شد او با بی قراری به درگاه خداوند دعا میکرد تا او را نجات بخشد او ساعت
ها به اقیانوس چشم میدوخت تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم
نمیآمدسر آخر نا امید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد تا از
خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید روزی پس از آنکه از جستجوی غذا
بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن
رخ داده بوداو عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»
بقیه در ادامه مطلب
بنام حضرت حق
حضرت نوح به اخرای عمرش رسیده بود و عزرائیل مثل همیشه مامور قبضه روح کردنش بود.وقتی عزرائیل به خانه نوح رسید،دید خانه نوح اینقدر کوچک است که پاهای نوح از خانه زده بیرون.عزرائیل داخل شد،اقای نوح که دراز کشیده بود به عزرائیل گفت بلند شم؟عزرائیل گفت نه راحت باشید،عزرائیل گفت:اقای نوح شما که اینقدر عمر کردید (در برخی کتاب ها نقل شده 1000 و دربرخی 1300 سال) لااقل یه خونه میساختین پاهاتون ازش نزنه بیرون
بقیه داستان در ادامه مطلب
به صداهای باران،آتش،تند باد،دریا احتیاج دارید؟اینم سایتش،میتونید اپلیکیشن برنامه را از بازار دانلود کنید،البته به اسم Relax Rain که این اپلیکیشن نیست ولی مشابه همین سایت عمل میکنه و حتما با هدفون گوش بدید و لذت ببرید.
درباره این سایت