تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دور افتاده برده
شد او با بی قراری به درگاه خداوند دعا میکرد تا او را نجات بخشد او ساعت
ها به اقیانوس چشم میدوخت تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم
نمیآمدسر آخر نا امید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد تا از
خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید روزی پس از آنکه از جستجوی غذا
بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن
رخ داده بوداو عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»
بقیه در ادامه مطلب
درباره این سایت