شب ، بلند­ی­های کوه را در برمی­گرفت و مرد هیچ چیز نمی­دید . همانطور که از کوه بالا می­رفت ، چند قدم مانده بود به قله ، پایش لیز خورد و در حالی که سقوط می­کرد از کوه پرت شد و فقط لکه­ های سیاه در مقابل چشمانش می­دید،فکر می­کرد مرگ چقدر به او نزذیک شده است . ناگهان طناب گیر کرد و بدنش میان زمین و آسمان معلق ماند . در لحظه ای چاره ای نداشت جز این که فریاد بزند : « خدایا کمکم کن » . ناگهان صدایی پر­طنین در آسمان پیچید :

- از من چه می­خواهی ؟!

- ای خداوند بزرگ نجاتم بده

- واقعاً باور داری که می­توانم تو را نجات دهم ؟

 بقیه داستان در ادامه مطلب




ادامه مطلب

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ایران بیت ، کسب درآمد با ارز مجازی Trey کارخانه فرش ماشینی تبلیغات اینترنتی میهن پروژه نمی دونم اسمشا چی بزارم:)))) همه چیز راجع به طلا Edward قهوه گانودرما